زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر بابا
بر نیـزههـا از دور میدیـدم سرت را بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟ چـشـمانـم از داغ تـو شد بـاغ شـقـایق در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را ای کاش جای آن همه شمشیر و نیـزه یک بار میشد من ببوسم حنجرت را بـابـا تو که گـفـتی به ما از گوشـواره هـمراه خود بردی چرا انگـشـترت را یـک روز بــودم یــاس بـاغ آرزویـت حـالا بـیـا با خـود بـبـر نـیـلـوفـرت را |